من روز خویش را
با آفتاب روی تو
کز مشرق خیال دمیده است
آغاز می کنم
من با تو می نویسم و می خوانم
من با تو راه می روم و حرف می زنم
وز شوق این محال:
-که دستم به دست توست!-
من جای راه رفتن
پرواز می کنم!
آن لحظه ها که مات
در انزوای خویش
یا در میان جمع
خاموش می نشینم
موسیقی نگاه تو را گوش می کنم
گاهی در میان مردم
در ازدحام شهر
غیر از تو،هرچه هست فراموش می کنم...
گویند این و آن به هم-آهسته-:
-هان هان!دیوانه را ببینید،بی خود،چو کودکان،لبخند می زند!
و من دور از این ملامت بیگاه،همچنان سرمست
در فضای پریخانه های راز
شاد از شکوه طالع و بخت موافقم
آخر،چگونه بانگ بر آورم که:عاقلان!
دیوانه نیستم،به خدا سخت عاشقم!!!
نویسنده: اشک آسمون(چهارشنبه 88/4/3 ساعت 1:13 صبح)