برای اونایی که دارن دلنوشته هامو میخونن اول یه سلام داغ میفرستم؛بعدشم میگم این حروف و کلمات یه زمانی تو ذهن من یه جور دیگه نقش میبست.تو یه دورانی جرأت کردم رو کاغذ بیارمشون،اون وقت شدن شعر و ترانه؛ترانه های من.یه زمانی هم یه داستان کوتاه نوشتم اما عمر این دوران کوتاه بود.واسه یه مشکل روحی که برام پیش اومد قاطی کردم داستانمو سوزوندم،دفتر شعرمم پاره کردم.من موندم و یه مشت خاطره پاره پاره؛واسم مهم نبود الانم زیاد مهم نیست؛اما چند وقت بعدش یه چند تا از چرک نویسامو لای کتابای قدیمیم پیدا کردم.شاید یکی دو تاشو اینجا بذارم.اگه خوندید خوشحال میشم نظرتونم بگید.
نویسنده: اشک آسمون(چهارشنبه 88/4/3 ساعت 4:27 عصر)
حرفهاییست برای گفتن که اگر گوشی نبود نمی گوییم.
و حرفهاییست برای نگفتن
حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند
و سرمایه هر کس به اندازه خرفهاییست که برای نگفتن دارد.
«دکتر علی شریعتی»
نویسنده: اشک آسمون(چهارشنبه 88/4/3 ساعت 2:14 عصر)
متملقین شبیه دوست هستند،همانطور که گرگها به سگها شباهت عجیب دارند.
نویسنده: اشک آسمون(چهارشنبه 88/4/3 ساعت 2:4 عصر)
خکایت جالبیست که هرگز فراموش شدگان،فراموش کنندگان را فراموش نمیکنند!
نویسنده: اشک آسمون(چهارشنبه 88/4/3 ساعت 1:56 عصر)
عشق چیست؟
عشق یعنی وقتی که کسی قلب تو را میشکند و حیرت انگیز است که تو هنوز با قطعه قطعه قلب شکسته ات دوستش داری!!!
نویسنده: اشک آسمون(چهارشنبه 88/4/3 ساعت 1:53 عصر)
دوستی شوخی سرد آدمهاست،بازی شیرین گرگم به هواست،واسه کشتن غرور من و تو دوستی توطئه ثانیه هاست.
نویسنده: اشک آسمون(چهارشنبه 88/4/3 ساعت 1:38 عصر)
گاه برای ساختن باید ویران کرد،گاه برای داشتن باید گذشت،و گاه در اوج تمنا باید نخواست.
نویسنده: اشک آسمون(چهارشنبه 88/4/3 ساعت 1:32 صبح)
من روز خویش را
با آفتاب روی تو
کز مشرق خیال دمیده است
آغاز می کنم
من با تو می نویسم و می خوانم
من با تو راه می روم و حرف می زنم
وز شوق این محال:
-که دستم به دست توست!-
من جای راه رفتن
پرواز می کنم!
آن لحظه ها که مات
در انزوای خویش
یا در میان جمع
خاموش می نشینم
موسیقی نگاه تو را گوش می کنم
گاهی در میان مردم
در ازدحام شهر
غیر از تو،هرچه هست فراموش می کنم...
گویند این و آن به هم-آهسته-:
-هان هان!دیوانه را ببینید،بی خود،چو کودکان،لبخند می زند!
و من دور از این ملامت بیگاه،همچنان سرمست
در فضای پریخانه های راز
شاد از شکوه طالع و بخت موافقم
آخر،چگونه بانگ بر آورم که:عاقلان!
دیوانه نیستم،به خدا سخت عاشقم!!!
نویسنده: اشک آسمون(چهارشنبه 88/4/3 ساعت 1:13 صبح)
سلام به خدا ،به خودم،به یه شروع دوباره،به زندگی
زمان به من آموخت که : دست دادن معنی رفاقت نیست....بوسیدن قول ماندن نیست....و عشق ورزیدن ضمانت تنها نشدن نیست....
نویسنده: اشک آسمون(چهارشنبه 88/4/3 ساعت 12:57 صبح)
لیست کل یادداشت های این وبلاگ